نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

مراقب آرزو کردن خود باشید

آخی زندگی رو میبینی با آدم چه میکنه گاهی که خسته میشی دلت میخواد یکی نازت رو بکشه مثل بچه ها بشی و همه چی واست آماده باشه همه اینا رو آرزو کردم ولی دلم نمیخواست مریض بشم فک کنم درست حسابی آرزو نکردم از دیروز سرما خوردم چه سرما خوردنی به به باغت آباد این فرت فرت بینی و سردرد از همه چی بدتره خلاصه اینم از هدیه نیکی به مامانش(هر چه از دوست رسد نیکوست)
31 ارديبهشت 1392

روز موزه

به مناسبت روز جهانی موزه ، همه موزه ها رایگان بود همین باعث شد که جمعه خونه نشینیم و به بهانه ای بود که یه دوری تو شهر بزنیم ناهار درست کردیم و با عزیز و آتو رفتیم بیرون اول رفتیم پارک نیاوران ناهار خوردیم و نیکی بازی کرد موقع ناهار خوردن نیکی غذای خودش رو به کلاغا و گربه ها بخشید اووووووووه اندازه 4-5 تا گربه و 12-13 تا کلاغ دورمون جمع شده بودن نیکی کلی ذوق زده شده بود بعدش که تعدادشون زیاد شد انگار ترسید هی میگفت برو خونتون برو پیش مامانت . خلاصه کلی سرگرم شدیم بعدشم که سرسره و تاب و الاکلنگ پیاده هم نمیشد!! بعد رفتیم موزه طبیعت و حیات وحش تو داراباد خوب بود یه کم گشتیم و نیکی زیاد از دیدن حیوانات خشک شده هیجانی نشد زیاد عکس العمل ...
28 ارديبهشت 1392

آخر هفته

آخی بعضی وقتا چقدر زمان دیر میگذره و همش آدم دعا دعا میکنه این لحظات به خوبی تموم بشن یه هفته ای که گذشت واقعا واسم سخت بود نیکی که مریض میشه کم حوصله میشه لب به غذا نمیزنه بیشتر انگشتش تو دهنشه حرف گوش نمیده لجباز میشه خلاصه کلام با مریضی نیکی منم بدقلق میشم و حساس ،بیشتر گیر میدم عصبی میشم و کل خونه درگیر میشه خیلی سعی میکنم خونسرد باشم اما توقعم بالا میره و احتیاج خیلی زیادی به کمک اطرافیان دارم از طرفی مثلا دلم نمیخواد اونا رو درگیر ماجرا کنم اینه که اینجوری میشه آخر هفته مامانم مثل یه فرشته نجات اومد و شب نیکی رو برد خونشون گفتم امشب که نیکی نیست با آرامش بخوابم اما تا صبح از فکر نیکی همش بیدار شدم میترسیدم شب تب کنه و مامانم متوج...
28 ارديبهشت 1392

و...دوشنبه ابری

دلم گاهی میگیره مخصوصا وقتی نیکی مریضه و نه غذا میخوره نه حوصله کاری رو داره همش بهانه میگیره امروزم از اون روزاستصبح کلی تب داشت و به زور دارو و آب بازی تبش رو پایین آوردم مهد هم نرفتیم بهش که نگاه میکنم دلم تنگ مییشه واسه بچگیای خودم. دوست داشتم اونقدر توانایی داشتم که بتونم قدم به قدمش بازی کنم بدوم بچگی کنم توی پارک سرسره بازی کنم الان که سنگین تر شدم و نفسم میگیره بیشتر دلم تنگ میشه با بیحوصلگی لباسای شسته رو پهن میکنم در حال مرتب کردن خونه میبینم تمام لباسای خیس وسط خونه ویلونه نیکی همه رو دنبال خودش قطار کرده و داره باهاشون بازی میکنه به من نگاه میکنه با صدای تو دماغیش میخنده و میگه دوست داری؟ دارم بازی میکنم خنده تلخ منو میبی...
23 ارديبهشت 1392

تولد دایی امید

یکشنبه بعد چند روز تاخیر رفتیم خونه عزیز واسه تولد داداشی نیکی کلی ذوق به خرج داد با رقصیدن و شیرین زبونیش و شلوغ کاریش همه رو سرگرم کرده بود فقط عاشق اینه که شمع روشن کنی و اون فوت کنه   دایی امید تولدت مبارک امیدوارم همیشه سالم و شاد و موفق باشی دایی خوش اخلاق خیلی خیلی دوستت داریم با خنده هات همیشه جمعمون رو شاد و سرزنده میکنی ...
23 ارديبهشت 1392

2روز بدون مهد

جمعه شب که از خونه عزیز اومدیم انگار هوا سرد بود با اینکه نیکی حالش خوب بود و شیطونی میکرد متوجه نشدم که کی سرما خورد صبح شنبه با سرفه بیدار شد و چند تا تک سرفه داشت اما خشک نبود بینی اش هم گرفته بود داشتم با خودم فکر میکردم که اول بریم دکتر بعد بریم مهد یا اول بریم مهد بعد دکتر ساعت 8و نیم بود صبحونه ای رو که واسه نیکی درست کرده بودم خودم خوردم(اغلب همینجوره صبح ها اشتهایی نداره مگر اینکه تو جمع باشیم) حاضرش کردم و خودم هم لباس پوشیدم بهش میگم کفشات رو بپوش برو دم در تا من بیام طفلی اومده میگه در قفِ (قفله) دنبال کلید همه جا رو میگردم یادم افتاد خونه عزیز جا مونده همیشه یه کلید یدکی داریم اما اونم پیدا نمیکنم همه کشوها و مانتوها و ک...
23 ارديبهشت 1392

دغم

دغم ،دغم دغم اومده (dagham) نیکی از خواب بیدار شده و اینا رو پشت سر هم تکرار میکنه منم متوجه نمیشم چی میگه میپرسم داغی؟ نه تختم ؟ نه دَ بَ ( پتو ) ؟ نه پس چی؟ هر چی به ذهنم میاد و نشون میدم و میچرسم اینو میخوای اونو میخوای؟ نیکی هم از اینکه من متوجه نمیشم عصبانیه و هی گریه میکنه و جمله اش رو تکرار میکنه آخر سر کاشف به عمل میاد که خانم دماغش اومده هر چند دیده نمیشد اما احساس میکرد که دماغش اومده و هی میگفت دغم ...
23 ارديبهشت 1392

نیکی نیست

ساعت 4 صبحه بیدار شدم روی نیکی رو بکشم اما نیکی دیروز بدون خداحافظی و خیلی مشتاقانه رفت خونه عزیز بدون یک کلمه حرف اضافه چه زود مامانا فراموش میشن
19 ارديبهشت 1392

منو دوست داری؟

داری تو تختت وول میخوری که مثلا بخوابی هی با عروسکت بازی میکنی و حرف میزنی هی ازش میپرسی منو دوست داری؟ منو دوست داری؟ عزیزم دچار کمبود محبت شدی؟ (نیکی عاشق درگوشی حرف زدنه فک میکنه حرف مهمیه و اونو به حساب آوردیم به خاطر همین گاهی در گوشش میگم من خیلی دوست دارم تو هم منو دوست داری؟ فک کنم این حرفش از همین نشات میگیره)
16 ارديبهشت 1392

اعتراف مادرانه

نیکی جان اعتراف میکنم یه وقتایی واست غذا درست میکنم ولی میدونم نمیخوری و میخوای باهاش همه جا رو رنگ کنی زودتر خودم میخورم برات بادوم پوست کندم که پودر کنم ولی همش رو خودم خوردم بابات به عنوان جایزه واست آلوچه و هله هوله میخره و من میگم اینا واسه بچه خوب نیست همشو میخورم همین امروز ندا سیب پوست کند و آورد مامان بهاره نگه داشت گفت شاید بهاره دوست داشت بخوره ولی من همش رو خوردم تازه اونم تشویق کردم که بخوره گفتم اون یه ذره به جایی نمیرسه بعدشم بچه ها با هم دعواشون میشه و اونم خورد صبح میرفتیم مهدکودک ندا واسه هر دومون لقمه گرفت من واسه خودمو خوردم نونش تازه بود چشمم به لقمه تو بود که نندازیش نخوردی و دادی به من خیلی خوشحالم کردی ازت مم...
16 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد